تو افکار خودم غرق بودم که راننده ی تاکسی گفت به مقصد رسیدیم . دانشگاه ... به زودی از قضیه سردر میارم . به ویلیام نگفتم که دارم میام . ویلیام رفتار خاصی داره . خیلی سخت با سایرین ارتباط برقرار میکنه و بدتر از اون به سختی به کسی اعتماد میکنه . کلا دنیای خودش رو داره و به همه چیز با سوء ظن نگاه میکنه . ترجیح میدم به ویلیام نگم که پائول ازم خواسته ساعت 4 صبح همدیگه رو داخل آزمایشگاه دانشگاه فیزیک ببینیم . اینطوری بهتره . داخل محوطه ی دانشگاه یک عده از دانشجو ها دارن بقایای جنبش اعتراض آمیزشون به خراب کردن کتابخانه ی مرکزی رو جمع و جور میکنن . مثل اینکه نیروهای امنیتی حسابی از خجالتشون درآمدن . البته هنوز چند نفری با سماجت دارن مقاومت میکنن . یکی از دختر ها بهم پیشنهاد داد تا در مورد تحصن و اعتراضشون برام توضیح بده :
اینکه چرا مردم شهر نسبت به اتفاقی که داره میفته بی تفاوتن . اینکه شرکت ... داره کم کم تمام هویت شهر رو به تاراج میبره و هیچ کسی اهمیتی نمیده . باید مردم رو متوجه کرد . باید جلوی این تخریب هویتی رو گرفت . باید از یک جائی شروع کرد ....
اگر بیشتر می ایستادم هنوز میخواست صحبت کنه اما با رفیقم قرار داشتم برای همین از اون خانم متعصب خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه فیزیک رفتم . وارد ساختمان دانشگاه که شدم بالاخره پائول رو دیدم . خسته اما پر از هیجان . برق خاصی تو چشماش بود . همدیگه رو بغل کردیم .
6 سال زمان زیادیه . هر دومون بزرگتر و پخته تر شده بودیم . پائول موهاش جوگندمی شده بود اما هنوز پر از انرژی بود . بدون اینکه توضیح بیشتری بده گفت دنبالم بیا ! منم دیگه چیزی نپرسیدم و دنبالش رفتم . داخل آسانسور بودیم که بالاخره ازش پرسیدم موضوع چیه . پائول با شیطنت خاصی گفت صبر کن ، چیزی که ما ساختیم قراره دنیا رو تغییر بده . بهش با شوخی گفتم نکنه میخوای برام سخنرانی کنی . من حوصله ی اینکارا رو ندارم . خلاصش رو بهم بگو . پائول خندید و گفت صبر داشته باش . برای مهمترین اختراع تمام دنیا خیلی عجولی . کم کم پائول داشت به حرف میامد :
آره ، 6 ساله داریم روی این پروژه کار میکنیم . همه با جون و دل زحمت کشیدیم و حالا که همه ی آزمایشات اولیه به نتیجه رسیده می خوان بودجه ی ما رو حذف کنن . همه چیز درسته اما می خوان این پروژه رو تعطیل کنن . باورت میشه ، میخوان مهمترین اختراع تاریخ رو بدون آزمایش نهائی تعطیل کنن اما من باید به همه ثابت کنم که اختراع ما تکمیله ولی برای آخرین آزمایش به یک نفر احتیاج دارم . یک نفر که بهش اعتماد کامل داشته باشم . برای همین ازت خواستم این موقع شب به دیدنم بیای . دیگه وقتی برامون نمونده . فردا پروژه رو تعطیل میکنن برای همین باید همین حالا این کار رو انجام بدیم . کمکم می کنی !؟
گیج شده بودم . ازطرفی میخواستم حتما به پائول کمک کنم و از طرفی هم به چیزی که ازم میخواست شک داشتم . میدونم که ویلیام هم با پائول روی این پروژه کار میکرد . چرا از ویلیام نخواسته بود کمکش کنه . نکنه به برادرم اعتماد نداشت . چرا ؟ از پائول پرسیدم چرا از ویلیام نخواستی بهت کمک کنه . جواب پائول ساده بود :
رابطه ی بین من و اون یک مقدار پیچیده شده !!
می دونستم که ویلیام اخلاق خاصی داشت اما دانشمند خیلی خوبی بود . یعنی چه اتفاقی بین اونها افتاده بود . فعلا چیزای مهمتری بود که باید سر در میاوردم . به آزمایشگاه پائول رسیدیم . سیستم امنیتی آزمایشگاه خیلی پیشرفته بود . وارد آزمایشگاه که شدیم متوجه شدم پائول در مورد چی داره صحبت میکنه . یک پروژه ی چند میلیون دلاری که حالا درست پیش روی منه . مهمترین آرمان بشر قرن بیست و یکم . چیزی که چندین برابر پرواز کردن میتونه زندگی بشر رو تغییر بده .چیزی که اصلا نمیشه باورش کرد و حالا پائول میخواست ساعت 4 صبح اون رو امتحان کنه ...
برای مشاهده قسمت دوم به اینجا مراجعه کنید.
نظرات (2)