یک پائول دیگه !!!
پائول 2 تا شده بود . یعنی دو قلو شده بود . واقعا سر در نمیاوردم ... فقط داد زدم اینجا چه خبره ؟؟ زبونم بند آمده بود . خود پائول ، یعنی یکی از پائول ها به حرف آمد :
- همون چیزی شد که باید میشد . این منم و این دو دقیقه ی دیگه ی منه !!! یعنی ماشین داره کار میکنه . باید دوباره امتحانش کنیم . ماشین رو روی 5 دقیقه تنظیم کن .
هنوز گیج بودم که پائول وارد دستگاه شد . واقعا باید چیکار میکردم ؟ ماشین رو دوباره راه مینداختم ؟ بعد چه اتفاقی می افتاد ؟
اتفاق افتاد... اما نه اون چیزی که من فکر میکردم ... باورم نمیشد . این ویلیام بود ... با یه تفنگ تو دستش !! در حالی که اون رو به سمت من نشونه گرفته بود و فریاد میزد : ماشین رو خاموش کن ...خشکم زده بود ... چی میگفت ویلیام ؛ الان که نمیشه خاموشش کرد ...
پائول اون تو بود
اما ویلیام انگار نمیفهمید ... عین دیوونه ها شده بود . داد میزد که باید دستگاه رو خاموش کنی . اگر خاموشش نکنی زمان تموم میشه .
زمان تموم میشه ؟!... یعنی چی ؟ ما باید پائول رو بیاریم بیرون . اما ویلیام ... چیکار میکنی لعنتی ... به سمتم حمله کرد و یک گلوله شلیک شد !!!
دیگه نفهمیدم چی شد ...
همه چیز به هم ریخت ...
موتور ها منفجر شدند...
پائول ... پائول ...
باید پائول رو از دستگاه خارج کنم ...
نمیدونم ویلیام کجاست . اما پائول ، اون به من احتیاج داره ... هر کاری میکنم در دستگاه باز نمیشه ... تشعشات دستگاه خیلی زیاده ... اونقدر که حس میکنم تو استخونام داره نفوذ میکنه سعی میکنم مقاومت کنم... باید به پائول کمک کنم .
انفجار ... دوباره انفجار ...
سرم به شدت درد میکنه ... خدای من ... سایه کمرنگی از پائول رو تو دستگاه میبینم ... هر کاری میکنم در باز نمیشه ... ولی پائول چش شده ؟ چرا دیگه تلاش نمیکنه ، چرا داره به سمت قلب دستگاه میره ... ؟!
" ویلیام رو پیدا کن ! ببین کجاست "
برادرم رو میبینم که روی زمین افتاده ... یاد صدای انفجار میفتم . نکنه آسیب جدی دیده باشه ؟ اما اونا دیگه کی هستن ؟!
کلی مامور مسلح با لباس ضد گلوله به سمت ما دارن میان... اصلا رفتارشون دوستانه نیست . یعنی اصلا دوست نیستن . باید فرار کنیم .
تیراندازی ...
بلند شو ویلیام !
دستم رو به سمتش دراز میکنم ...
ویلیام یک راه فرار بلده ... اون داره تند تند حرف میزنه.
" باید جلوی این شکاف زمان رو بگیریم وگرنه همه چیز نابود میشه . باید ماشین من رو پیدا کنیم . ماشینم تو محوطه است . باید به ماشینم برسیم"
عجیبه ... ویلیام تو این شرایط داره به ماشینش فکر میکنه؟! برای فرار میشه هر ماشین دیگه ای رو برداشت ... اما اون اصلا متوجه این موضوع نیست ... وارد یکی از تالار های دانشگاه شدیم . بعد از این تالار محوطه و پارکینگه .
دوباره مامورها
به سمت ویلیام شلیک کردن . نمیدونم چی شد . من گلوله رو دیدم که داره به سمت ویلیام میاد چه اتفاقی افتاد ؟!
زمان متوقف شده بود .
خودم رو به سمت ویلیام پرت کردم تا از مسیر گلوله کنار بره . تفنگ رو از روی زمین برداشتم و به مامور شلیک کردم ! ویلیام خیلی بی دفاعه ... باید جون هردو مون رو نجات بدم ... ویلیام مدام تکرار میکنه باید به ماشینم برسیم . مگه تو ماشینت چیه لعنتی ؟
" شش ساله که همه ی تلاشم رو کردم تا این دستگاه رو برای همچین روزی بسازم .البته امیدوار بودم هیچوقت بهش احتیاج پیدا نکنم... من فکر میکردم همچین اتفاقی بیفته . باید به دستگاه برسیم فقط امیدوارم کار کنه ."
دوباره بهمون حمله کردن . ویلیام نمیتونه همراهم بیاد . بهتره مخفی بشه
" برو تو محوطه و ماشینم رو پیدا کن ... دستگاه رو بیار ... من همینجا منتظرتم ... برو ... زودتر برو .. وقت نداریم ... همه چیز به تو و دستگاه بستگی داره "
من زمان رو متوقف کردم ؟ چطور ممکنه ... ؟؟؟!
برای مشاهده قسمت اول به اینجا مراجعه کنید
نظرات (3)