قبل از اینکه بخواهیم شروع کنیم، باید بگویم که جواب سؤالی که در تیتر این مقاله دیدهاید، یک بلهی تقریباً محکم و قاطع است (گفتم تقریباً به خاطر اینکه داریم بزرگترین سریال تاریخ تلویزیون را با یک بازی ویدیویی نوجوان محور مقایسه میکنیم که اگر اولی تمرکزش بر روی نشان دادن هنر شخصیتپردازی یک مدیا است، دومی اثری کاملاً متکی بر داستان است که شخصیتپردازی را هم بهعنوان یک مکمل برای خود برگزیده است)؛ اما قبل از اینکه بخواهیم وارد بطن ماجرا شویم و بگوییم که آیا قرار است مکسین کالفیلد نقش هایزنبرگ کبیر را بازی کند، بگذارید چند قاعدهی ساده را در اینجا مشخص کنم که بعداً اسباب رنجش طرفداران هریک از این دو عنوان نشود.
اصلاً دلیل اصلی نوشتن این مقاله، دقیقاً همان چیزی است که احتمالاً دوست دارید بشنوید؛ یعنی پاسخ به این سؤال که آیا Life is Strange نسخهی کنترل زمان محوری و 13 دلیل که چرایی (البته که 13 Reasons Why و Life is Strange سر تا پا با یکدیگر تفاوت دارند و تنها برای اینکه بخواهیم یک فضاسازی کلی داشته باشیم از این سریال نام میبریم) سریال وینس گیلیگان است و یا همهچیز تنها یک محتوای زرد است که به خاطر یک تیتر دهانپرکن آمده و وقت همگی ما را گرفته است. نکتهی دوم که اتفاقاً مهمتر هم هست، این است که لطفاً انتظار منطبق شدن کامل جریان داستانی این دو عنوان را نداشته باشید؛ بریکینگ بد یک سریال بزرگ سالانه با تمرکز بر روی روند زوال روحی یک معلم سرطانی است و زندگی عجیب است، بر روی دختری تمرکز دارد که با قدرت برگرداندن زمانش به شیوههای مختلف، درگیر یک ماجرای جنایی شده و در این میان باید به انتخاب مخاطبش هر بار یکچیز را قربانی کند؛ پس اگر در قسمتهایی واقعاً نتوانستم نقطهی اشتراکی میان این دو داستان بیابم، انتظار گزافهگویی و فلسفهبافیهای بیربط را نداشته باشید و به ادامهی ماجرا بپردازید! از اینجا به بعد دیگر واقعاً با بازیمگ همراه باشید!
توجه کنید که مطلب فوق حاوی شرح بخشهای حیاتی و مهم دو عنوان Breaking Bad و Life is Strange است و درصورتیکه هنوز به سراغ این دو عنوان نرفتهاید، شدیداً از خواندن این مطلب خودداری کنید.
خوشبختانه هردو داستان در همان ابتدا یک نقطهی مشترک را در نظر میگیرند و به ما هم نقطهای را برای شروع میدهند که البته از این به بعد برای پیش روی باید دستمان را بر روی همین نقاط مشترک بگذاریم و آنقدر به آنها شاخ و برگ بدهیم که درنهایت اشتراک بعدی دو داستان پدیدار شود.
داستان Breaking Bad با والتر وایت آغاز میشود: یک معلم سادهی شیمی که ظاهراً یکی از نوابغ این رشته است و زندگی عادی یک معلم آمریکایی را هم دارد. ولی ازآنجاییکه قرار نیست همهچیز همیشه یکسان بماند، والتر در تولد 50 سالگی خود متوجه میشود که سرطان ریه دارد و پس از مدتی به دیار باقی خواهد شتافت.
داستان Life is Strange هم دقیقاً روندی اینچنینی را دنبال میکند: مکسین کالفیلد که بهتازگی وارد آکادمی هنری بلک ول شده است و زندگی دانشجویی متوسطی هم دارد، روزی در دستشویی شاهد مرگ یک دختر مو آبی توسط پسر مؤسسان کالج میشود و داستان بازی آغاز میگردد.
باوجوداینکه Breaking Bad روایتی بسیار کندتر از همتای خود یعنی زندگی عجیب است دارد، داستان خود را در همان اولین اپیزود استارت میزند. والتر و مکس، هردو تحتفشاری قرار میگیرند که باعث میشود قدرت آنها پدیدار شود. والتر که تحت تأثیر فشار روانی سرطان قرارگرفته و مکس هم شاهد شلیک شدن گلوله به بهترین دوست زندگیاش است؛ اما پسازاینکه هردوی آنها یعنی مکس و والتر قدرت خود را پیدا میکنند، دو راه کاملاً متفاوت را در پیش میگیرند. اگر مکس قرار است از این به بعد از قدرت برگرداندن زمانش برای حرکت در جهت مثبت محور استفاده کند، والتر از توانایی خارقالعادهاش در شیمی استفاده میکند تا در جهت منفی حرکت کند.
زمانی که والتر و مکس توانایی فرا بشری خود را کشف میکنند (پختن شیشهای با خلوص نزدیک به 100 درصد هم یک نوع توانایی فرا بشری محسوب میشود!)، دوباره سرعت روایت داستانها تغییر میکند و این بار Breaking Bad است که پیشتازی میکند. مکس پس از استفاده از قدرت برگردان زمانش برای نجات آن دخترک مو آبی وارد مرحلهی آشنا کردن مخاطب با جهان بازی میشود و در مقابل، والتر که حالا با جسی آشنا شده دست به استفاده از قدرتش میزند و شروع به پخت شیشههایش میکند. احتمالاً لازم نیست اشارهکنم که هردوی این شخصیتها، یعنی والتر و مکس، در عین اینکه روندی متضاد را در پیشگرفتهاند، روندی موازی را هم جریان سازی کردهاند که در آن، یک شخصیت تقریباً مظلوم و بیدفاع، به خاطر آشناییاش با شخصیتی کاملاً مخالف تبدیل به یک انسان با جربزه و قدرتمند میشود.
با این حال، در این میان یک شخصیت را فراموش کردهایم: هنک شریدر در بریکینگ بد و دیوید در لایف ایز استرنج. هردوی این شخصیتها دقیقاً یک نقش یکسان را در داستان ایفا میکنند و آنهمان چیزی است که برای آن خلق شدهاند: یک مأمور بودن. دیوید به همان اندازه برای مکس و کلویی خطرناک است که هنک برای جسی و والتر. باوجوداینکه داستان هردو عنوان جوری پیش میرود که ما شخصیتهایی که در اصل مثبت هستند و با این حال خطری برای شخصیتهای اصلی داستان محسوب میشوند را منفی بشماریم، درنهایت هم دیوید و هم هنک به سمت مسیری حرکت میکنند که در انتهای آن حقیقت پشت همهی ماجراها مخفی شده و با این حال، هردو هنگامی به حقیقت میرسند که کار از کار گذشته و درنهایت چیزی هردو یکی از مهمترین چیزهایی که دارند را از دست میدهند (هنک زندگی خود را و دیوید هم کلویی را). ازآنجاییکه بحث ما در اینجا مقایسهی شخصیتها با یکدیگر نیست، فعلاً هنک و دیوید –و همچنین دیگر شخصیتهای هر دو مجموعه- را کنار بگذارید و بیایید که تنها بر روی روندهای داستانی تمرکز کنیم.
نقطهی مشترک بعدی که هردو داستان به آن میرسند، اولین نقطهی برخورد شخصیتهای اصلی با اولین شخصیتهای منفی بازی است. اولین درگیری مکس، ویکتوریا و آن دخترهای دور و برش هستند و اولین درگیری والتر هم اسلحهکشی آن توزیعکنندگان مکزیکی است که جسی آنها را با خود همراه کرده است. نکتهی جالبی که در این میان وجود دارد، این است که هر دو شخصیت در جریان این درگیریها کاملاً تنها هستند و تنها میتوانند بر روی خودشان حساب باز کنند. کلویی که هنوز وارد جریان بازی نشده و جسی هم آن دوروبرها بیهوش افتاده است. شاید سطح این درگیریها بههیچوجه یکسان نباشد (قطعاً بسته شدن راه ورود به خوابگاه توسط چند تا دختر با اسلحه کشیدن دو مرد مکزیکی که یک باند مواد مخدر برای خودشان دارند قابلمقایسه نیست!) اما درنهایت هردو شخصیت بالاخره برای اینکه بتوانند برای خودشآنهم کاری کرده باشند از قدرتشان استفاده میکنند و مشکل حل میشود. ویکتوریا که با یک سطل رنگ بر روی لباس حسابی ضد حال خورده است و آن دو موادفروش مکزیکی هم که تقریباً مرده محسوب میشوند.
با این حال همهچیز بهخوبی و خوشی پیش میرود و مکس و والتر که حالا کمی خودشان را توی دل تحسین میکنند که توانستهاند چنین کارهایی را انجام دهند، به انتهای اولین قسمت از پنجگانه نزدیکتر میشوند. از اینجا به بعد میتوانیم کلویی و جسی را هم وارد داستان کنیم؛ اما قبل از اینکه بخواهیم نقش آنها را هم مشخص کنیم، یک واقعهی مشترک دیگر هم در این میان وجود دارد که البته با تفاوت زمانی در دو داستان روایت میشود و آن اولین برخورد مخاطبان و شخصیتها بهصورت جدی با اولین ویلنها است. نیتن پرسکات که همان پسر تفنگ به دست اول بازی است به سراغ مکس میرود (البته درصورتیکه گزارشش را داده باشید) و والتر هم به سراغ توکو میرود. در خلال این آشناییها، درگیریهای ترسناکی (ترسناک از آن جهت که هنوز ترسناکترها را ندیدهایم!) میان شخصیتهای اصلی و این افراد پیش میآید. نیتن پرسکات که قرار است هم نقش توکو و هم نقش گاس فرینگ را داشته باشد، این بار به لطف وارن نمیتواند آسیبی به مکس برساند و والتر هم که با آن حقهی منفجرهاش به پولش میرسد و توکو را رسماً با نام هایزنبرگ شکست میدهد. حالا ممکن است در این میان بپرسید که آنهمه کتک خوردنهای جسی با یک کیسهی پر از پول برای این بود که کاملاً نادیده بگیریمش؟ جواب این است که قطعاً خیر! اگر کمی دقت کنید، میبینید که سازندگان هر دو عنوان، از قبل پیشزمینههای لازم برای برخورد شخصیتهای اصلی با اولین ویلنها را آماده کردهاند. دلیل حملهی والتر به قلعهی توکو که قطعاً به خاطر کتک خوردنهای جسی بیچاره است، ولی درگیری مکس و نیتن چه دلیلی شبیه به کتک خوردن جسی دارد؟ خب بهتر است که همان صحنهی ابتدایی بازی را به یاد بیاورید؛ نیتن یک دختر را به قتل میرساند و بار دوم مکس مانع از اتفاق افتادن چنین حادثهای میشود؛ اما در مقابل برای انتقام مسلح بودن او را به مدیر کالج اطلاع میدهد. درنهایت شاید جریان اتفاقات در جهتی کاملاً مخالف یکدیگر قرار بگیرد (در Breaking Bad شخصیت اصلی به سراغ آنتاگونیست ماجرا میرود و در Life is Strange نتیجه کاملاً برعکس است) اما کمی که دقت کنید، میبینید که مکس با آن خصلت آنتن بودنش (!) درگیری را برای انتقام از نیتن آغاز کرده و درنهایت همهچیز همانند بریکینگ بد پیش میرود.
پس از همهی این اتفاقات، ما ورود شخصیتهای مکمل به داستان هر دو عنوان را شاهد هستیم. اینکه در حین درگیری نیتن و مکس ناگهآنهمان دختر مو آبی را میبینیم و بعد هم مکس فریاد میکشد کلویی، دقیقاً یک نمونهی مناسب از ورود یک شخصیت مکمل به یک داستان است اما این وسط جسی که از همان اولین لحظات بریکینگ بد در همهجا حاضر است و حتی گاهی نقشآفرینیهای اثرگذاری (مانند خریدن آر وی و یا انداختن والتر و توزیعکنندگان مختلف مواد به جآنهم!) هم تا قبل از کتک خوردنش داشته است، ولی نکته در اینجاست که چه کسی فکرش را میکرد که جسی بخواهد بیشتر از یک ابزار ساده برای ورود والتر به دنیای مواد مخدر باشد؟ قطعاً هیچکداممآنهم در اولین لحظات زندگی عجیب است نتوانسته بودیم به قطعیت بگوییم که دختر مو آبی باید همان دختری باشد که راجع به آن در دفترچهی خاطراتش خوانده بودیم اما درنهایت ناگهان کلویی با ماشینش (البته ماشین که چه عرض کنم!) وارد میشود و همهچیز هم پسازاین بر اساس رابطهی کلویی و مکس پیش میرود؛ حالا در داستان جناب هایزنبرگ هم کتک خوردن جسی، حکم همان سر رسیدن کلویی و ماشینش را دارد و گیلیگان با حرکتی زیرکانه، نشان میدهد که احساسات والتر نسبت به شاگرد قدیمی خود، جسی، چیزی بیشتر از یک ابزار کاری است و از همینجاست که جسی بهعنوان یک شخصیت مکمل وارد داستان میشود دیگر آن احساس ناپایداری قبلی را نسبت به او نداریم.
روند داستانها از این به بعد دوباره دو شاخه میشود و هریک از این دو، با توجه به محتوای خود به سراغ اتفاقات فرعی خودشان میروند تا دوباره در نقطهای دیگر یکدیگر را ملاقات کنند. والتر که به سراغ سرطان و خانوادهاش میرود و درگیر روند درمان خود میشود و مکس و کلویی هم سری به خانهی کلویی میزنند و ما را با جهان کلویی آشنا میکنند.
خوشبختانه این روند جدایی چندآنهم طول پیدا نمیکند و کمی بعد، با پیدا شدن سروکلهی توکو و دیوید شاهد یکی شدن دوبارهی مکس و والتر هستیم. این نقطه یکی از محسوسترین نقاطی است که نشان میدهد مکس و والتر تا چه اندازه داستان مشخصی را دنبال میکنند و هردو تا چه حد –با وجود تفاوت 180 درجهای اهدافشان- به یکدیگر نزدیک هستند و اتفاقات مشابهی را تجربه میکنند. در اینجا بازهم هر دو شخصیت اصلی، باید دست به یک کار جسورانه بزنند: در خط داستانی مکس، دیوید با حالتی خشمگین وارد اتاق کلویی شده و در حال بگومگو کردن با او است و هایزنبرگ هم در حال ملاقات توکو و دوستانش است. حال در این میان هردو شخصیت دست به انجام کاری جسورانه میزنند و اولی از کمد لباسی که در آن قایم شده بود بیرون میآید و کمی از بار کلویی را بر دوش میگیرد و دیگری هم که طمع ذاتیاش روند تبدیلشدن به یک هیولا را آغاز کرده، از توکو درخواست یک مبلغ عجیبوغریب را میکند.
از اینجا به بعد دیگر جزئیات را کنار میگذارم و برای اینکه بتوانیم حداقل به یک جمعبندی کلی برسیم، تنها به اتفاقاتی که واقعاً تأثیر مهمی بر روی هر دو عنوان دارند میپردازم تا درنهایت به اثبات یکسان بودن ساختار داستانی این دو عنوان برسیم. ولی بهعنوان آخرین وجه اشتراک فصل اول و اپیزود اول (فصل برای Breaking Bad و اپیزود برای Life is Strange)، میتوان به پایانبندی هر دو اشاره کرد. در پایان اپیزود اول زندگی عجیب است، شاهد بارش برف آنهم در اواخر تابستان، تکرار شدن دوبارهی آن صحنهی الهام شدهی طوفان و همچنین آگاه شدن کلویی از راز بزرگ مکس هستیم. در مقابل، در پایان فصل اول بریکینگ بد با روندی کندتر، آن صحنهی درگیری توکو با زیردستش، تولید شدن شیشهی آبیرنگ معروف سریال و درنهایت، آگاه شدن جسی از شدت نابغه بودن والتر در زمینهی شیمی هستیم. امیدوارم که متوجه ارتباط این موارد با یکدیگر شده باشید.
فصل و اپیزود دوم، دقیقاً در ادامهی قسمت قبلی آغاز میشوند ولی ازآنجاییکه قول دادم زیادهگویی را کنار بگذارم و حالا که با اصل ماجرا کاملاً آشنا شدید خلاصهوار پیش بروم، پس قرار نیست که آنقدرها هم در بطن قضیه فرو برویم. با این اوصاف، چند عامل مشترک از ابتدا تا انتهای دومین قسمت هریک از دو عنوان حضور دارد. اولین آنها، ورود به دنیاهای جدید است.
اگر از طرفداران بریکینگ بد هستید و ذهنتان سریعاً به سراغ عشق میان جسی و جین رفته، باید بگویم که متأسفانه کاملاً در اشتباه هستید! چراکه رابطهی جسی و جین در لایف ایز استرنج، به طرز ماهرانهای تبدیل به یک اسپین آف به نام Before the Storm میشود که در آن حسابی به قضیه جسی و جینی زندگی عجیب است پرداخته میشود. ولی گذشته از اینها، دنیاهایی که هر دو شخصیت اصلی به آن وارد میشوند شاید با یکدیگر تفاوت داشته باشند، اما اصل ماجرا همین وارد شدن به جهانهای موازی با جهان خودشان است. والتر به لطف وارد شدن به دنیای جسی، کمی جلوتر تبدیل به یک خردهفروش مواد مخدر در سطح آلباکرکی میشود و مکس هم در حال لذت بردن از مرور خاطرات گذشتهاش با کلویی است. از سوی دیگر پای هایزنبرگ به قضایای مربوط به مادهای به نام متامفتامین باز شده که همین نقش در زندگی عجیب است بر روی دوش پروندهی ریچل امبر گذاشته شده است.
عامل مشترک دومی که سنگینی آن کاملاً بر روی سر هر دو عنوان حس میشود، پرداختن عمیقتر قسمت دوم این داستان به شخصیتهای فرعی است. این مورد واقعاً نیازی به پرداختن ندارد. لایف که از همان ابتدای اپیزود دو کیت را هدف قرار میدهد و او را نماد تمام انسانهای اطراف مکس قرار میدهد و درنهایت هم مخاطب را تبدیل به یک روانشناس متخصص در زمینهی خودکشی میکند و بریکینگ بد هم که با همان روایتش کندش از تغییر مکان کاری هنک تا ماجرای دزدی مری و درگیریهای اسکایلر با شغل جدیدش.
وجود چنین شباهتهایی، نشان میدهد که اگر سازندگان بریکینگ بد راه مشخصی را دنبال کردهاند، نویسندگان زندگی عجیب است هم دقیقاً همان راه را در پیشگرفتهاند ولی با این تفاوت که در عوض پا در جای پای وینس و دوستان گذاشتن، سعی کردهاند ردپاهای مخصوص به خودشان را ایجاد کنند و در رابطه با این امر هم حسابی موفق بودهاند.
با این حال چند نقطهی مهم در دومین بخش وجود دارد که سعی میکنم خلاصهوار به آنها اشارهکنم. اولین نقطهی اشتراک (بخوانید اولین نقطهی مهم اشتراک) میان این دو شاید چندان مهم به نظر نرسد اما دقیقاً همان قسمت گیر کردن کلویی در میان ریلهای قطار و گیر کردن آر وی والتر و جسی در وسط بیابان (امیدوارم که به خاطر رد کردن آنهمه اتفاق مختلف مانند کشته شدن توکو، لحظات تیراندازی کلویی، اسلحه کشیدن مکس و راه انداختن یک باند کوچک مواد مخدر توسط والتر، جسی و دوستانش از من گله نکنید چراکه واقعاً دیگر قصد بیان کل داستان را ندارم)، بهعنوان یکی مهمترین نقاط مشترک در هر دو داستان به بیان موضوعی تکراری میپردازند که این بار ابعاد گستردهتری به خود میگیرد: قدرت شخصیت اصلی. قطعاً کسی چندآنهم به فکرش نمیرسد که بخواهد جوری قضایای یک داستان را بچیند که یک دختر 18 ساله بتواند در مدت سی ثانیه دوست دوران کودکیاش را که پایش در میان ریلهای قطار گیر افتاده را از یک قطار در حال حرکت نجات دهد! ولی چنین چیزی به لطف تواناییهای کنترل زمان مکس کاملاً عملی میشود و کلویی هم نجات مییابد. از سوی دیگر، چه کسی فکر میکرد که دو مرد با یک ماشین از کار افتاده در وسط ناکجا آباد، بتوانند با تعدادی سکه و واشر و چند قطعه مس به خانه بازگردند؟ تمام اینها اتفاقاتی هستند که دوباره و دوباره میخواهند تواناییهای شخصیتهای اصلی را به رخ بکشند و این بار، آنها را در موقعیتهایی به نمایش بگذارند که همهچیز در شرایط بحرانی قرار دارد و این قدرتها، چطور میتوانند هر چهار شخصیت را از این دو موقعیت نجات دهند.
با این حال، در آخرین قسمت هر دو داستان، بازهم یک پایانبندی عالی وجود دارد که قطعاً از بهیادماندنیترین لحظات سریال و بازی و همچنین یکی از پیچیدهترین شباهتهای میان این دو است. در قسمتهای پایانی فصل دوم بریکینگ بد، والتر از سوی سال (از این به بعد سال و وارن نقشهای یکسانی را برای والتر و مکس ایفا میکنند که در قسمتهای بعدی بیشتر و بیشتر نمود پیدا میکنند) به گاس معرفی میشود و در یکی از رستورانهای او هم در همان اولین برخورد از سوی گاس رد میشود و از طرف دیگر مکس که تمام روز را خارج از کالج بوده، در بدترین موقعیت ممکن یعنی لحظهی گرفته شدن تصمیم کیت برای خودکشی سر میرسد و او را در بدترین حالت ممکن مییابد (حالا این موضوعات را در کنار آن نادیده گرفتنهای اطرافیان برای حمایت از شخصیت مکمل هم بگذارید).
درنهایت این شکستها، همهچیز به سختترین موقعیتهای ممکن برای هر دو داستان ختم میشود و به طرز جالبی هر دو داستان چالش خود را در قالب یک گفتوگوی تحتفشار شدید ادامه میدهند. مکس با استفاده از قدرتش خود را به نزدیکی کیت در پشتبام میرساند و باید جلوی او را برای پایین پریدن بگیرد و هایزنبرگ هم که باید بالاخره جوری گاس را راضی کند تا تمام گنجی که بر روی آن نشسته را به فروش برساند. از اینجا به بعد قضیه کمی پیچیده میشود. برخلاف مکس که کیت را از خودکشی منصرف میکند (هرچند که میتواند باعث مرگ او هم بشود)، والتر هم باعث منصرف شدن کیت خودش میشود اما درنهایت کیت خودش را پرت میکند و میمیرد. حالا قضیه چیست؟ درواقع اگر بخواهیم کمی قضیه را بازتر کنیم، والتر و مکس هردو در عمل گفتمان کردن موفق میشوند. هم مکس کیت را منصرف میکند و هم هایزنبرگ به یک قرارداد عالی دست پیدا میکند. ولی داستانها از این به بعد کمی از هم جدا میشوند و باوجوداینکه ساختار یکسانی دارند، دو رویهی مخالف را پیش میگیرند. یادتان هست که گفتم کیت نماد تمام اطرافیان والتر و مکس است؟ خب اگر بخواهیم با این تفاسیر پیش برویم، در انتهای فصل دوم بریکینگ بد، کیت والتر از روی ساختمان میپرد و روابط والتر با تمام اطرافیان و خانوادهاش دچار مشکل میشود (حتی پسرش که نا امیدانه تلاش میکند تا خانواده را دوباره در کنار هم جمع کند). ولی در عوض، مکس با تلاشی که میکند، رابطهاش را چندین برابر با اطرافیانش بهتر میکند و حتی باعث میشود که ویکتوریایی که یکی از عوامل تصمیم خودکشی کیت به شمار میرفت، از رفتار خود اظهار پشیمانی کند.
حال با چنین پایان تو در تویی، وارد فصل سومی میشویم که در آن یک سانحهی هوایی وحشتناک در آسمان آلباکرکی اتفاق افتاده، جسی به خاطر مرگ جین افسردگی شدیدی گرفته و والتر هم در عوض تبدیلشدن به یک میلیونر، خانوادهاش را بهکلی از دست داده است. از سوی دیگر، مکس با یک پیشزمینهی عالی در نجات دادن یک فرد در حال خودکشی، به دست آوردن اعتماد کلویی و همچنین تبدیلشدن به یک کارآگاه (بیشتر یک سارق حرفهای تا کارآگاه!) برای بررسی اسناد کالج، قرار است اپیزود سوم را پیش ببرد.
اپیزود سوم لایف ایز استرنج تا اواسط خود یک اپیزود کاملاً پیوسته است. تمام جریان رسیدن کلویی و مکس به دفتر مدیر و بررسی اسناد و مدارک موجود در رابطه با دانشآموزانی است که به نحوی در پروندهی ریچل امبر دست داشتهاند. در این میان نقش وارن را هم بهعنوان سال گودمن جسی و کلویی نباید نادیده بگیریم که تا چه اندازه به راه یافتن آنها به دفتر مدیر و رسیدن به هدفشان نقش داشت (همانطور که سال هم در جلوگیری از کشته شدن والتر و رسیدنشان هدفشان یعنی نابودی گاس، البته در طول دو فصل، نقش داشت). تا اواسط اپیزود سوم و فصل سوم، هر دو داستان بیشتر بر روی این تمرکز میکنند که بتوانند شخصیتهای اصلی را به نحوی علیه عاملی که محیط پیشرفتهای بعدیشان را فراهم میکند به جنگ وادار کنند. مکس که یک دانشآموز سادهی کالج بود، به سراغ دزدی از دفتر مدیریت آن میرود و والتر هم که به خاطر جسی علیه دم و دستگاهی که برای آن کار میکند شورش میکند و تا جایی پیش میرود که در آخرین قسمت فصل بزرگترین برگ برندهی گاس را بهوسیلهی جسی میکشد.
ازآنجاییکه در قسمت سوم هر دو داستان بهکلی وارد جریان اصلی خود میشوند، به طبع شباهتها هم بسیار کمتر هستند (مواد مخدر در بریکینگ بد و کارآگاه بازی در زندگی عجیب است). ولی با این حال، ما پایانبندی اپیزود سوم لایف تا اواسط اپیزود چهارمش را که مربوط به تغییر کردن تایم لاین جهان و زنده ماندن پدر کلویی است، در طول فصل سوم و با مصالحهی –موقت- اسکایلر و والت دیدهایم و این موضوع باعث میشود تا نیمهی دوم اپیزود چهارم زندگی عجیب است، محتوایی بهاندازهی طول فصل چهارم را به ما ارائه دهد!
امیدوارم انتظارتان این نبوده باشد که هر دو داستان در شمارهها هم یکسان باشند و همهچیزشان بدون هیچ تغییری با یکدیگر منطبق شود. به لطف روایت کند و جان به لب کنندهی بریکینگ بد (!) –که البته نشان دادن روند زوال والتر چنین روند کندی را هم اقتضا میکند- و داستانهای فرعی زندگی عجیب است، ناگهان که خود را از زندگی کلویی فلج شده و مادر و پدرش بیرون میکشیم و با دستان خودمان ویلیام را به کشتن میدهیم تا همهچیز به سر جای اولش بازگردد، میبینیم که بریکینگ بد در فاصلهی این قسمت آنقدری اتفاقات مختلف را تجربه کرده است که چند اپیزود تا پایانش باقی نمانده و ما هنوز در نقطهی شروع طوفان ایستادهایم.
مکس پس از بازگشتش خود و کلویی را میبیند که در حال سر هم کردن مدارک برای پیدا کردن حقیقت هستند و والتر هم جسی را پسازآن مبارزهی عجیبوغریب گاس با کارتل و گرفتن سختترین اتفاق ممکن از رئیس چنین مافیای مواد مخدری بهسوی خودش بازگردانده و در حال آماده کردن همهچیز برای به قتل رساندن بزرگترین دشمنش است. هرچه که هست، با یک تلاش ناموفق والتر برای بمبگذاری ماشین گاس و یک هالهی ابهام برای مکس و کلویی پس از پیدا کردن آن زیرزمین و در پی آن جسد ریچل امبر، به قسمت هیجانانگیز ماجرا میرسیم. درحالیکه پس از پیدا کردن ریچل همگی فکر میکردیم همهچیزتمام شده و تنها پیدا کردن نیتن و کشتن گاس در دستور کار داستانها قرار دارد، ناگهان کلویی در انتهای اپیزود چهارم به قتل میرسد و مکس هم به دست ویلن بعدی داستان یعنی دبیر عکاسی محبوبش مارک جفرسون میافتد و پروندهی اپیزود چهارم با همان حالت شوکی که اپیزود سوم به اتمام رسیده بود، بسته میشود.
حالا داستان قرار است عجیب شود. وقتیکه پایمان را به اپیزود پنجم Life is Strange بگذاریم، متوجه میشویم که Breaking Bad آنقدر به کارهای مختلفی دست زده و کم مانده که محبوبترین اپیزود تاریخ تلویزیون یعنی ازیمندیاس را به نمایش بگذارد آنهم درحالیکه لایف هنوز کار خود را آغاز نکرده است. در طول 13 قسمت ابتدایی فصل پنجم بریکینگ بد، ما دوباره شاهد روند دوباره و صعودی والتر هستیم تا اینکه در انتهای نیمفصل اول، او را بهعنوان سلطان شیشهی جهان میشناسیم و از آن به بعد هم تا قسمت 13 روند نابودی همهچیز را دنبال میکنیم (اتفاقی که در چند دقیقهی پایانی اپیزود چهارم لایف ایز استرنج و با یک سرنگ و یک اسلحه به وقوع پیوست). حالا لایف ایز استرنج اپیزود پنجم خود را با آغاز اپیزود سیزدهم بریکینگ بد آغاز میکند. همهچیز بهآرامی در مقابل چشمان هر دو شخصیت اصلی نابود میشوند و ویلنهایی که تا به اینجا حتی روحمآنهم از خوب و بد بودن آنها خبر نداشت، همهی چیزهایی را که تا به اینجا به دست آورده بودیم از ما گرفتند.
حال هر دو داستان سریعاً به هم پیوند میخورند و در قسمت ازیمندیاس و کمی پسازاینکه مکس به تمام اتفاقاتی که در زمان بیهوشیاش افتاده پی میبرد، روندها دوباره یکسان میشوند. از این به بعد، تمام تلاشهای مکس و والتر برای نجات دادن کسانی است که دوستشان دارند و دیگر هیچچیزی برایشان اهمیتی ندارد. تلاش کوتاه در اوایل ازیمندیاس و متعلق به والتر است. هنگامیکه عمو جک و دوستان نئونازیاش قصد دارند تا هنک را به قتل برسانند، والتر تمام تلاش خودش را میکند تا آنها را از این کار منصرف کند: التماس میکند، جای پولهایش را لو میدهد و حتی حاضر است تا جان خودش را هم فدا کند؛ اما همهچیز درنهایت با یک شلیک ساده از سمت عمو جک به پایان میرسد. ولی دربارهی مکس تلاشهای او بسیار عمیقتر است. مکس با استفاده از عکس سلفیش به زمان گذشته بازمیگردد و همهچیز را درست میکند. چند ساعت بعد مارک جفرسون دستگیر شده است و مکس هم به خاطر برنده شدنش در مسابقهی عکاسی، راهی موزهای میشود که عکس برندهی او هم در آنجا قرار دارد. تا به اینجا که همهچیز عالی است؛ اما ناگهان با زنگ خوردن تلفن مکس، همهچیز عوض میشود و صدای کلویی درحالیکه طوفان در حال نابود کردن همهچیز است، مکس را وادار میکند تا بازهم در زمان سفر کند و این بار عکسی که برای مسابقه گرفته بود را نابود کند. در اینجا، عکس برندهی مسابقهی مکس، دقیقاً حکم آن هشتاد میلیون دلار پول نقد والتر را دارد: هیچیک از آنها با اینکه استفاده میشوند، نمیتوانند تأثیری داشته باشند.
پس از پاره شدن عکس و گرفته شدن پولهای والتر، دوباره به خانهی اولمان بازمیگردیم. مکس دوباره به اتاقی که در آن زندانی شده بود بازمیگردد و این بار، دفترچهی خاطراتش را خاکستر شده مییابد و متوجه میشود که دیگر نمیتواند گذشته را تغییر دهد و والتر هم که همهچیزش را از دست داده است و تبدیل به شخصیتی درمانده شده. همهچیز در بدترین حالت خود قرار دارد و هر دو داستان سعی میکنند که بیچارگی را در بدترین وضعیت خود به نمایش بگذارند؛ کاری که صدالبته بریکینگ بد بهتر از عهدهی انجام آن برمیآید و در افتتاحیهی ازیمندیاس، حس در هم شکستن واقعی یک مرد را به مخاطبش انتقال میدهد.
ازآنجاییکه بالاخره داستان باید به نحوی پیش برود و همهچیز راکد باقی نماند، ناگهان معجزهای نازل میشود و یازده میلیون دلار از پولهای والتر به او بازگردانده میشود و دیوید هم سروکلهاش از ناکجا آباد پیدا میشود تا مکس را نجات دهد. در این میآنهمهچیز بهخوبی و خوشی انجام میشود (البته جسی هم بهعنوان گروگان و ماشین تولید متامفتامین توسط نئونازیها گروگان گرفته میشود) و شخصیتهای اصلی بالاخره خودشان را جمعوجور میکنند. ولی نه مکس و نه والتر، هیچکدام هنوز کارشان تمام نشده است. پس هردوی آنها برای انتقام به وکیل نابغهشان یعنی سال و وارن زنگ میزنند تا کلید آخرین راهحل را برای آنها فعال کند. ازآنجاییکه دیوید هم مانند هنک مهمترین چیزی که داشته را از دست داده و نمیتواند کمکی به شخصیت اصلی بکند، مکس و والتر به دنبال راهحل آخر میروند و هر دو، همهچیز را بهطور کامل عوض میکنند. والتر با هویت تازهی خود قصد انتقام دارد و مکسین هم که به لطف عکس سلفی وارن به ساعات قبل از طوفان بازگشته، به سراغ دیوید میرود و قبل از اینکه جفرسون روحش هم از قضیه با خبر بشود، او را دستگیر میکند.
با این حال هنوز بزرگترین مانع پیش روی هر دو شخصیت وجود خود را حفظ کرده است و قرار است که بالاخره با آنها رو در رو شویم. از لحظهی تغییر هویت والتر تا رسیدن زمان مصمم شدنش برای گرفتن انتقام از نئونازیها، همگی شاهد طولانیمدتترین کابوس دو داستان هستیم. مکس که به معنای واقعی کلمه در یک کابوس به سر میبرد و والتر هم که شرایط را هم برای خودش و هم برای خانوادهاش تبدیل به یک کابوس کرده است (از چاقو کشیدن اسکایلر گرفته تا دزدیدن دختر نوزادش و ضربههای روحی شدیدی که به تمام افراد خانواده وارد کرده). ولی در انتهای این کابوسها، به بزرگترین انتخاب ممکن برای هر دو شخصیت میرسیم: اینکه در این میان، چه کسی باید فدا شود؟ خب اگر میخواهید بدانید که دقیقاً چه اتفاقی افتاده، بیایید همهچیز را با خط داستانی مکس پیش ببریم.
در انتهای بازی Life is Strange، دو انتخاب به مکسین کالفیلد داده میشود: یا اینکه با فدا کردن شهری که انسانهای دوستداشتنی زیادی را در آن میشناسد و سپردنش به دست طوفانی بیرحم کلویی عزیزش را از دست بدهد و یا با استفاده از آخرین عکس موجود، به لحظهی مرگ کلویی برود و در آنجا بدون دست زدن به هیچ کاری شاهد مرگ بهترین دوست زندگیاش باشد. هنگامیکه چنین انتخابی در مقابل والتر گذاشته میشود (در اینجا کلویی حکم خود والتر را دارد و شهر اکردیا بی هم حکم اطرافیانش را)، او با کلی درنگ کردن و دو به شک شدنهای فراوان، درنهایت گزینهی دوم را انتخاب میکند و کلویی را برای نجات اکردیا بی فدا میکند. دقیقاً در همین نقطه است که هر دو شخصیت به رستگاری میرسند. مکس با فدا کردن عزیزترین کسی که در زندگیاش داشت و چندین بار او را از مرگ نجات داده بود و والتر با فدا کردن زندگی خودش، توانستند انسانهای زیادی را از یک طوفان واقعی حفظ کنند و شاید هیچکس از کار آنها آگاه نشود؛ اما همهچیز درنهایت به بهترین -و یا حداقل کمخطرترین- شکل ممکن پایان مییابد و داستان با رستگاری همهی شخصیتهایش به اتمام میرسد.
حالا بهجایی رسیدهایم که میتوانیم به مهمترین سؤال این مقاله پاسخ دهیم: آیا Breaking Bad و Life is Strange از داستانی با روند ساختاری یکسان پیروی میکنند؟ پاسخمآنهمانطور که در ابتدا هم گفتم، یک بلهی تقریباً قاطع است اما در این میان، چیزهایی وجود دارند که باعث میشوند تا زندگی عجیب است، به یک کپی موفق از بریکینگ بد خلاصه نشود و بتواند هویت مستقل خودش در ساخت یک داستان را پیدا کند. اینکه چه چیزهایی باعث میشوند تا لایف ایز استرنج که اتفاقاً حال و هوای آثار بسیار زیاد و مختلفی را هم در خود دارد تبدیل به اثر خاص خودش شود و هویتی داشته باشد که خودش را تبدیل به یک منبع الهام برای آثار دیگر کند، نیاز به یک مقالهی طولانی دیگر دارد که حتی ذرهای از محتوای آنهم در موضوع این مقاله نمیگنجد پس از خیر آن بگذرید و بیایید که یک جمعبندی قابلقبول از این وجه شباهت پیدا کردنها داشته باشیم.
هرچقدر که در ساختهی وینس گیلیگان به سمت زوال یک مردمی رویم و همهچیز را در محدودهی شخصیتها بررسی میکنیم، در زندگی عجیب است شخصیتها را محو دنیایی میکنیم که زندگی آنها در آن جریان دارد و در عوض اینکه بخواهیم فقط بر روی شخصیتها متمرکز شویم، آنها را بخشی از جهان پیرامونشان میدانیم و محتوای داستان را در اتفاقات مختلفی که به خاطر اعمال مختلف به وجود میآیند میدانیم. خلاصهتر اینکه اگر بریکینگ بد «در جستجوی زمان از دست رفته» است و آنقدر به شخصیتهایش میپردازد که گاهی حتی داستان را هم زمین میگذارد تا بتواند شخصیتهایش را بهخوبی هرچه تمامتر پرورش دهد (هرچند که خوشبختانه نیاز نیست در گوشهای لیست چندصفحهای از شخصیتها داشته باشد تا اسامیشان از یادمان نرود!)، زندگی عجیب است هم به همان اندازه «غرش طوفان» مانند عمل میکند و تمام شخصیتهایی را که معرفی میکند را درنهایت در دیگ بزرگ اتفاقاتش حل میکند تا به یک معجون عالی با عصارهی شخصیتپردازی برسد.
ولی این موضوع که یکی داستان را به شخصیتهایش ارجحیت میدهد و دیگری کاملاً مخالف آن عمل میکند، باعث نمیشود که نتوانیم روند ساختاری یک داستان را نادیده بگیریم. هر دو داستان با یک سادگی آغاز میشوند، اهرم فشار خود را مییابند، شخصیتهایشان را از عادیترین سطح ممکن وارد ماجراهایی میکنند که هرلحظه جانشان را با خطر مرگ مواجه میکند و در نهات، آنها را به زمین میکوبند و در انتها هم آنها را در مقابل دوراهی سرنوشت سازی قرار میدهند که سختترین عاقبت تصمیماتشان در طول داستانهای پنجقسمتیشان است. درست است که نمیتوانیم بگوییم منبع الهام اصلی Life is Strange محبوبترین سریال تلویزیونی تاریخ بوده است ولی چنین شباهتهای گستردهای –که شاید تنها حدود سی درصد آنها را در اینجا بیان کرده باشیم- نمیتوانند آنقدرها هم اتفاقی بوده باشند. هرچه که هست، مکس میتواند والتر وایتی باشد که در عوض هایزنبرگ شدن، تبدیل به یک ابرقهرمان محلی میشود و تلاش میکند تا از تمام کسانی که میشناسد محافظت کند (نمونهی شاخصش را میتوانیم در اواخر بازی و هنگام ملاقاتش با ویکتوریا در آن میهمانی شبانه مشاهده کنیم)؛ اما با این حال، همیشه باید برای اهداف بزرگ قربانی داد و این چیزی است که در انتهای هردو داستان به آن میرسیم. هم والتر و هم مکس میتوانند بین یک نفر یا چندین نفر یکی را انتخاب کنند ولی نکته اصلی در این است که انتخاب آنها هرچه که باشد درنهایت یک قربانی برای رسیدن به هدف خواهد داشت.
نظرات